سپهر پورشيرازيسپهر پورشيرازي، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

سپهره آسموني

سپهره آسموني من به دنيا اومد

٩٠/١/٢٣ سپهرم،آسمانم،به دنيا آمد با ياسمن صبح رفتم آرايشگاه و بعد سه تايي رفتيم بيمارستان. اون روز من صبح ساعت ١٠ صبحانه خوردم و ديگه نبايد چيزي ميخوردم تا نينيو بي درده سر به دنيا بيارم.من نميخواستم مامانم متوجه رفتنه من به بيمارستان بشه ولي لحظه به لحظه اتفاقي ميافتاد كه مامانم بفهمه كه من دارم ميرم بيمارستان،ولي به خير ميگذشتو مامان متوجه نميشد،آخه مامانم بد جوري حول ميكنه و ديگرانم تو حول ميندازه. خلاصه با يه دنيا ترسو دلهره كه آيا درسته كه دارم ميرم برا سزارين ،راهي بيمارستان شدم. فرشيد برام لباس و كاور و ساك جراحي گرفت و باهام خداحافظي كرد. رفتم داخله اتاقه زايمان،همه داخله اتاق زايمان تمام تلاششونو كردن منو از سزارين پشيمون كنن. من ...
23 فروردين 1390

ازهيجان آمدنت ،خوابم نميبره

٩٠/١/١٩ ديشب رفتيم دكتر،گفت اگر بخواهي سزارين به دنيا بياي ،بايد ٢١ بياي. يعني تاريخ تولدت شد٢١ فروردين نود دوست دارم دوست كوچولو دوست دارم باهات دوست باشم آقا كوچولو مامان از وقتي فهميدم تا ٣ شبه ديگه تو در كنارم هستي،دستاي كوچولوت تو دستمه و چشماي معربونتو نگاه نگاه ميكنم،يه دنيا هيجانم دلم ميخواد از فرقه سر تا اون پاشنه پاي كوچولوتو ببوسم دلم ميخواد شبه ٢١ تو بيمارستان باهات تنها بشم و تا صبح فقط وفقط نگات كنم
19 فروردين 1390

خدايا ،اين من هستم،من اين روزهاي آبي را ديدم

      خريدنه لوازمت چقدر آرام بخش است ،دوست كوچولوي من ماماني ،من از ذوق آمدنت ،خيلي خيلي زود خريد لوازمت رو شروع كردم يعني تا جنسيتتو فهميدم شروع كردم ميخوام برات از اولين عكسالعمل بابا بگم وقتي فهميد تو هستي،ميزد تو سرش من وقتي فهميدم تو هستي ،ناباوري اولين عكسالعملم بود   با مامان جون هر چه كه دلم ميگفت برايت خريدم هر آنچه كه ميخواستم براي تو آسايش رو فراهم كنم
30 دی 1389

حركتت را حس كردم

خيلي دير ، حركتت را حس كردم،خيلي دير لگد هاي زيبايت را لمس كردم خدامهربونی کرد و تو رو سپرد دست خودم..   . دلبرکم ثانیه ها و دقایق و روزها و هفته ها و ماه ها به سرعت در حال سپری شدن هستند و من فرصت کمی دارم تا از باتو بودن لذت ببرم... نمیدانم چگونه باید با تمام وجودم احساست کنم......وجودت پیوند خورده به وجودم و نفسم به نفس من وابسته. ، مامان عاشق برای نخستین بار لذت شیرین تکان خوردنت را حس کردم و چه زیبا احساسی بود و هست...با هر تکانی که حس میکنم لبخندی شیرین بر لبانم نقش میبندم....   گویا دنیا سراسر شادیست و پایکوبی... پدرت را با هر تكانت صدا ميكنم،ذوق ميكنم،و برايم تكان هايت تكراري نميشوند. کودکم برایت بهترین ها...
6 آذر 1389

خدا جونم ممنون

١٩ مهر ٨٩ روزها از شنیدن خبر شیرین آمدنت میگذرد و ما هنوز در شادمانی این لطف الهی غوطه ور هستیم. از کجا آغاز کنم بیان قصه ای را که گویای عظمت و شکوه یک عشق باشد.... .قصه ی عشقی شیرین که از دریا کهنسال تر است... خدایا تو را سپاس بخاطر این لطف بیکرانت...خدایا سپاس...خدایا سپاس...خدایا سپاس. مسافر کوچک ما...بدان که برای آمدنت به این دنیای زیبا دقایق را به نظاره نشسته ایم و از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیم. تو میوه ی درخت عشقی هستی که در دلمان پرورش دادیم و حال از تلاش خود خرسندیم.ا .نمیدانی چه لذتی در پس این روزهای انتظار نهفته است. باشد که بتوانیم مقدمات حضورت را آنطور که شایسته است فراهم کنیم. ...
6 آبان 1389

من تو را،تپيدنه قلبت را ديدم

  با بابايي رفتيم تو رو سونوگرافي كرديم تو پاهاتو انداخته بودي رو هم و لم داده بودي خيلي خوشحالم دارمت  صداي قلبت مثه يه ترانه تو گوشمه هزار بار بيشتر video يي كه از تو به من داده بودن را ديدم من براي آمدنت بيتابم صداي قلبه تو تند و سريع بود   ...
30 مهر 1389

١٠٠٠پله

هيچ كس باورش نميشد،كه من در ٣ماهگي تورو ببرم قلعه رودخان،تو با من بودي و من شادان از بودنت پر انرژي هزار پله را بالا و پائين ميكردم  قلعه رودخان مكاني تاريخي در نزديكي شهر فومن و ماسوله است دوستم تشكيل سلول هاي عصبي تو نياز به اكسيژن داشت و من براي اكسيژن و هواي پاك رساندن به تو از لحظه هايم استفاده ميكردم كلاس ورزش ميرم،٣روز در هفته با وجوده تو به كلاس ايروبيك ميرن،و همه تعجب ميكنن،همه
31 شهريور 1389

چقدر براي ساخته اين وبلاگ خوشحالم

٨٩/٥/١٩ ماماني من الان تو مطب دكتر نشستم ببينم توهستي يا نه، منتظرم ببينم اگه هستي براي سالم بودنت بايد چه كنم منتظرتم انتظاره سلامتي ات را ميكشم اگر باشي مانند درختي پر شكوفه زيبا ميشوم، اگر نباشي هماننده زمستاني ميشوم كه آرزوي آمدنه بهار را دارد نميدانم پدر خواهي شد يا مادر ولي عصاره ي جانم تا لحظه اي كه اين حس را تجربه نكني،نميتواني حس هم اكنون من را درك كني   ...
19 مرداد 1389

يواش يواش داره اومدنت نزديك ميشه

٨٩/ ١٢/٢٧ م...خدا جونم   ميخواهم ليست وسايلي رو كه بايد ببرم بيمارستان را بنويسم آخه من دارم يه مامانه واقعي ميشم......   سپهر با اومدنش ،به من مزه مادر شدن را چشاند....   . خيلي هيجان دارم ،خيلي. هيجان عيد،هيجان اومدن سپهر،هيجان اومدن ياسي،هيجان خريد هاي عيدو.....   هنوز نميدونم كي قراره بياي يا چه طوري به دنيات بيارم،فقط ميدونم دلم ميخواد روزه تولده خودم به دنيا بياي واز طبيعي به دنيا آوردنت خيلي ميترسم...😬😬😬😬😬 ليست وساياي بيمارستان: ١.زير پوش زير دگمه دار ٢.دستكش كوچولو ٣.پتو كوچولو سبزت ٤.diper ٥.آبنبات ٦.قرآن ٧.روسري ٨.كيسه فريزر ٩.دفتر خاطرات ١٠.بشقاب و ليوان يكبارمصرف براي همرا...
12 ارديبهشت 1389
1