سپهر پورشيرازيسپهر پورشيرازي، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

سپهره آسموني

جدايي محله خوابه من و نفسم

ماماني، پسركم سه دفعه هست ،بدونه هيچ درده سري تو تخته خودت ميخوابي. خدا ميدونه كه چقدر سختمه خودم خوابم نميبره يه گم كرده دارم يه گم كرده كه ٣ سالو ٩ ماهه هرشب باهام خوابيده چطوري تحمل كنم!!!! همش به بابات ميگم سختمه هاااا بجاي اينكه بگه بيارش،يا نه خب آره ميدونم سخته!! ميگه چراغ براش روشن بزار!! اصلا نميفهممتمممم خدا جونم،براي اين نعمته شگفت انگيزت،هزار باره شكر ميكنم
11 فروردين 1393

و تو تخيل ميكني

پسره وروجكو شيطونه من پسره دوست داشتني من تو تخيل ميكني و منو كاملا متعجب ميكني. تو جعبه عينكه مامانو ديديو ميگي،اين قورباغه هست. ماماني،روزهاي با تو بودن خيلي خيلي سريع ميگذره تو بیسکوییت را گاز میزنی و میگی این ماه تو در ذهنه خودت باغ وحشی راری پر از حیوانات جور واجور
6 فروردين 1393

عيد ٩٣

مامان گلي اين چهارمين ساليه كه در كناره سفره هفت سين با ماييي قربونه مهربونيات بشم خيلي دوست دارم ا لبته بگم ها يكي از اين سال ها تو ،هنوز با من نفس ميكشيدي. . ..... سره سال تحويل كناره مامان جون راضي ،و عمو فريد بوديم. راستي عيد ساعته ٨ شبه روز ٥شنبه بود. فرداش صبح زود به طرفه اصفهان حركت كرديم. و رفتيم خونه دايي حميد. و روزه دوم ،صادق و صدرا اومدن خونه مامان شعله. مامان تو شیرین زبونی هات وصف ناشدنیه. مامان تو باهوشی خیلی خیلی باهوشی.
6 فروردين 1393

پسركم ،تو جونمي

مامانكم ماماني،عزيزم،جونم. چقدر كودكي ات را دوست دارم. چقدر با تو بودن برايم لذت بخش است. مادر كوچكه من چقدر سخت است روز به روز فاصله گرفتنه تو با يك نوزاد. و من هنوز از توزادي تو سير نشدم. از اينكه در آغوشه خودم به خواب ميروي خوشحالم. از اينكه هنوز ميتوانم در آغوشم جايت دهم خوشحالم. از اينكه ميدانم كه اين روز ها گذاراست. و خيلي زود ميگذرد ،خوشحالم. چون سعي ميكنم ببشتر لمست كنم. سپهرم آرام باش.خوب باش. دنيا جاي خوبيست. پسرم وقتي به من مي گويي جونمي،آرامشي ميگيرم كه قابل تصور نيست. وقتي ديگران را بغل ميكني،ودوستداري خوشحال ميشوم و ميفهمم دوست داشتن را درك كردي. خدايا كمكم كن ،هر روز مادره بهتري باشم. ...
6 فروردين 1393

چهارمين بهار

صدای پای تو... شکوفه ی بهارم... گ وش کن..صدای پای بهار می آید... تب و تاب این روزها را دوست دارم............برایم نوستالژی کودکی ست..........روزهایی پُر از شوق و انتظار..........بوی نو شدن.... روزهای آخر مدرسه .....................، پیک و ماهی قرمز و سَفَر... .................. خریدهای عیدانه ای که انصافا هنوز مزه ی آنها که در خاطرم مانده ، زیر دندانِ احساسم است... و این بهار ، چهارمین نوروزیست که تو با منی.......لحظه به لحظه . ثانيه به ثانيه. تخم مرغ ها را رنگ زدیم و تو لحظه ايي طاقت نياوردي همرو خوري.......برات اسب گچي خريدم و تو با آبرنگ رنگش كردي......چقدر کیف کردی... چقدر از این همکاری ها حسِ خوبت را حس می کرد...
5 فروردين 1393
1