سپهر پورشيرازيسپهر پورشيرازي، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

سپهره آسموني

پارك نهج البلاغه

٩٢/٤/١٠ سپهركم ،الان تو داري با ددي فرشيد تو پارك نهج البلاغه ،سرسره بازي ميكني، اين پارك با پاركاي ديگه تهران متفاوته،تو يه عالمه خاك بازي كردي،روي چوباي تعادلي بازي كردي،با ددي رفتيم تو كوچه باغا ،و تو كلي برگ كندي،و انداختي توي جوي آب،وبه برگاي توي آب ميگفتي بوت(قايق). جوجه تو تقريبا زبونت باز شده،امروز بهت گفتم دم بريده و تو خيلي قشنگ تكرار ميكردي.
10 تير 1392

مسافرت به اصفهان در تابستان ٩٢

٩٢/٤/٨ الان كه دارم مي نويسم،تو توي بغله بابات داري واليبال ميبيني،و دلت ميخواد خودت به توپ بزني،و مرتب ميگي،بريم بازي كنيم. هفته پيش ما دو تا با هم اصفهان بوديم،خونه خاله مريم. تو با سارا و سارينا خيلي بازي كردي. ماماني سارا و سارينا ،عروسكهاي دوره ي نوجوونيه من بودن. خيلي دوستشون دارن. خونه ي دايي حميد هم رفتيم،خيلي به تو خوش گذشت چون تمامه دقيقه هايت را با ارشيا بازي كردي.
8 تير 1392

توانايي هاي سپهر تا اين تاريخ

سلام دوستام کارهای من با سپهر اگرچه اصلا هیچ وقت احساس نکردم،کامل و بی نقص دارم پیش میرم،ولی ادامه دادم،چون از ناقص رها کردنه کارها واقعا ناراحت میشم. سپهر ٢سالو ٢ماههه ١.سی دی ها بیبی انیستین ٢.سی دی های بارنی ٣.سیدی های کریس بادی ٤.سیدی های بیبی برینی ٥.سی. دی های یور بیبی کن رید من به صورته پراکنده از این سیدی ها استفاده کردم، به این علت که نمیخواستم خسته اش کنم، شاید اگه از یه نوع روش پیش میرفتم نتیجه بیشتری میگرفتم،ولی از خسته شدنش میترسیدم. من هنوز هیچ کاری برای ریاضی سپهر نکردم،متاسفانه ولی بالاخره به خاطره شعبه سعادت آباد،نابغه کوچولو رو ثبته نام کردم. برای سپهر مرتب کتاب میخونم ،البته بیشتر کتابا انگلیسیه، ولی...
5 تير 1392

اسب هواري بكنم

٣٠/٣/٩٢ جوجه تو الان بهونه اسب گرفتي و بابا بردت بيرون تا سواره اسب بشي،تو خيلي اسب دوست داري،و مرتب ميگي بريم سواره اسب بشيم. صداي رودخونه تو يه گوشمونه و صداي بلبلا تو گوشه ديگمون. تو داري ياد ميگيري دستشوييتو بگي؟ خيلي خوشحالم كه داري ياد ميگيري.
30 خرداد 1392

كلاساي مادرو كودك تو

٩٢/٣/٢٩ كوچولوي پرجنب وجوش ماماني تو بزرگترين و خطرناك ترين سرسره هارو سوار ميشي تو باهوشي و همه چيز رو سريع ياد ميگيري! زبونت خيلي باز شده! بعضي موقع ها اين قدر خسته ميشم از دست شيطنتات كه نگو ولي بعد ش زود يادم مياد كه يه روزي كه خيلي هم زود مياد ،دلم براي اين روزا تنگ ميشه. ديروز برات يه عالمه كتاب خريدم. دو هفته ايي هست كه ما دوتا،فقط ما دوتا ،با هم ميريم ،كلاساي مادر و كودك،اي جانم كه تو اينقدر باهوشي جلسه اول كلاست با هم قايق ساختيم شنگولو منگول بازي كرديم و عمو زنجبر باف بازي كرديم جلسه دوم هم من براي تو و با كمكه تو ،ماسكه قورباغه درست كرديم
29 خرداد 1392

اولين كلاس زبان تو

٩٢/٣/٢١ كوچولوي وروجكه مامان،ديروز بردمت كلاس زبان . آره بردمتو بابايي كلي بهم خنديد كه الان خيلي زوده.  رفتم برات كتابشم خريدم،ولي بابايي ميگه اصلا فايده نداره،و نرو .  نميدونم،شايد راست ميگه. تو جديدا هرچي تو تلويزيون ميبيني ميخواي،هرچي.
21 خرداد 1392