سپهر پورشيرازيسپهر پورشيرازي، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

سپهره آسموني

خدا جونم ممنون

١٩ مهر ٨٩ روزها از شنیدن خبر شیرین آمدنت میگذرد و ما هنوز در شادمانی این لطف الهی غوطه ور هستیم. از کجا آغاز کنم بیان قصه ای را که گویای عظمت و شکوه یک عشق باشد.... .قصه ی عشقی شیرین که از دریا کهنسال تر است... خدایا تو را سپاس بخاطر این لطف بیکرانت...خدایا سپاس...خدایا سپاس...خدایا سپاس. مسافر کوچک ما...بدان که برای آمدنت به این دنیای زیبا دقایق را به نظاره نشسته ایم و از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیم. تو میوه ی درخت عشقی هستی که در دلمان پرورش دادیم و حال از تلاش خود خرسندیم.ا .نمیدانی چه لذتی در پس این روزهای انتظار نهفته است. باشد که بتوانیم مقدمات حضورت را آنطور که شایسته است فراهم کنیم. ...
6 آبان 1389

من تو را،تپيدنه قلبت را ديدم

  با بابايي رفتيم تو رو سونوگرافي كرديم تو پاهاتو انداخته بودي رو هم و لم داده بودي خيلي خوشحالم دارمت  صداي قلبت مثه يه ترانه تو گوشمه هزار بار بيشتر video يي كه از تو به من داده بودن را ديدم من براي آمدنت بيتابم صداي قلبه تو تند و سريع بود   ...
30 مهر 1389

١٠٠٠پله

هيچ كس باورش نميشد،كه من در ٣ماهگي تورو ببرم قلعه رودخان،تو با من بودي و من شادان از بودنت پر انرژي هزار پله را بالا و پائين ميكردم  قلعه رودخان مكاني تاريخي در نزديكي شهر فومن و ماسوله است دوستم تشكيل سلول هاي عصبي تو نياز به اكسيژن داشت و من براي اكسيژن و هواي پاك رساندن به تو از لحظه هايم استفاده ميكردم كلاس ورزش ميرم،٣روز در هفته با وجوده تو به كلاس ايروبيك ميرن،و همه تعجب ميكنن،همه
31 شهريور 1389

چقدر براي ساخته اين وبلاگ خوشحالم

٨٩/٥/١٩ ماماني من الان تو مطب دكتر نشستم ببينم توهستي يا نه، منتظرم ببينم اگه هستي براي سالم بودنت بايد چه كنم منتظرتم انتظاره سلامتي ات را ميكشم اگر باشي مانند درختي پر شكوفه زيبا ميشوم، اگر نباشي هماننده زمستاني ميشوم كه آرزوي آمدنه بهار را دارد نميدانم پدر خواهي شد يا مادر ولي عصاره ي جانم تا لحظه اي كه اين حس را تجربه نكني،نميتواني حس هم اكنون من را درك كني   ...
19 مرداد 1389

و من مادر شدم

/١٠ مادر و پدرم تصميم گرفتند صاحب فرزندي شوند: سپهره ماماني تو به خاطره خواسته خداوعلاقه شديد من به نيني و مامان بودن من به دنيا اومدي.  وقتي فهميدم باردارم كه هنوز تو  بودنت توي اين دنيا ١٤روز نميگذشت. وقتي فهميدم اومدي ديگه تمام فكرم شده بود از چه كتابي و از كجا بايد براي بودنه تو اطلاعات جمع كنم،   لحظه به لحظه در حاله سرچ تو اينترنت بودم كه ببينم تو در هر لحظه چه شكلي هستي و چه چيزايي داري، مامانكم من براي تو خيلي كتاب خوندم مامانكم ،يعني روزي ميرسه كه من تو رو بغل كنم خدايا صد هزار مرتبه شكر
5 مرداد 1389

يواش يواش داره اومدنت نزديك ميشه

٨٩/ ١٢/٢٧ م...خدا جونم   ميخواهم ليست وسايلي رو كه بايد ببرم بيمارستان را بنويسم آخه من دارم يه مامانه واقعي ميشم......   سپهر با اومدنش ،به من مزه مادر شدن را چشاند....   . خيلي هيجان دارم ،خيلي. هيجان عيد،هيجان اومدن سپهر،هيجان اومدن ياسي،هيجان خريد هاي عيدو.....   هنوز نميدونم كي قراره بياي يا چه طوري به دنيات بيارم،فقط ميدونم دلم ميخواد روزه تولده خودم به دنيا بياي واز طبيعي به دنيا آوردنت خيلي ميترسم...😬😬😬😬😬 ليست وساياي بيمارستان: ١.زير پوش زير دگمه دار ٢.دستكش كوچولو ٣.پتو كوچولو سبزت ٤.diper ٥.آبنبات ٦.قرآن ٧.روسري ٨.كيسه فريزر ٩.دفتر خاطرات ١٠.بشقاب و ليوان يكبارمصرف براي همرا...
12 ارديبهشت 1389