بهار بهار چه اسمه آشنايي
صدای پای تو...
شکوفه ی بهارم... گوش کن..صدای پای بهار می آید... تب و تاب این روزها را دوست دارم............
برایم نوستالژی کودکی ست..........روزهایی پُر از شوق و انتظار..........
بوی نو شدن....روزهای آخر مدرسه .....................،
پیک و ماهی قرمز و سَفَر... ..................
خریدهای عیدانه ای که انصافا هنوز مزه ی آنها که در خاطرم مانده ، زیر دندانِ احساسم است...
و این بهار ، چهارمین نوروزیست که تو با منی.......لحظه به لحظه . ثانيه به ثانيه. تخم مرغ ها را رنگ زدیم و تو لحظه ايي طاقت نياوردي همرو خوردي.......ب
رات اسب گچي خريدم و تو با آبرنگ رنگش كردي......چقدر کیف کردی...
چقدر از این همکاری ها حسِ خوبت را حس می کردم!
مادر جووونم،تو اصلا با سفره كاري نداشتي و خرابش نكردي، مادر تو داري با ني ني بودن فاصله ميگيري.
تنها دو نشانه از ني ني بودنت باقي مانده و من هنوز سير نشدم. امسالی که بزرگ تر شدی...
توانستم برایت از خیلی چیزها بگویم....و تو چه شنونده ی دقیقی هستی..
.خوب گوش میدهی و خوب سوال می پرسی...و درکِ مطلبت را آن وقت نشان می دهی که بازگو میکنی دانسته هایت را برای کسی دیگر!
_بهار که میاد همه جا سبز میشه...درختا بیدار میشن...گل میدن... و... این چهارسال در کنار همه ی آن اشتیاق ها و بدو بدو ها...خرید کردن برای تو مثلِ همیشه جورِ خاصی به جانم می چسبد...
بهارِ آن سالی که لباسهای نپوشیده ات را هزار بار تا میکردم و میچیدم توی کمد و باز دوباره و دوباره...و هر بار تو را توی هر کدام تجسم میکردم... و امسالی که دلم یک جور دیگر میخواستت....خریدم...همه ی آنهایی را که میخواستم...الویت با تو!
دلم که آرام شد...رفتم سراغِ عیدانه های خودم...برایم مهم نیست لیست خریدم کامل خط نخورَد...مثلِ همه ی مادران دنیا...
تو را که توی آن لباسها دیدم به حق ، نفسم بند آمد....ترسیدم از چشمِ مادرانه ام....هيچ ،هيچ مگر چيزي ميتوانست آرامم كند.
از لحظه هاي آرامه بخواب رفتنت برايت كم گفتم، مادر به ماننده يك عروسك،آرام و بي صدا خوابهاي شيريني ميروي،كه قدرت وصفش را ندارم. عروسك شيرت را بغل ميكني و ميخوابي. هميشه دوست داشتم با يك عروسك دوست شوي.