سپهر پورشيرازيسپهر پورشيرازي، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

سپهره آسموني

برايت خاطره ميسازم

👦👦👦👦👦👦   خاطره ميسازم   يا رحيم...   دو تا كوچولو دارم كه بوي زندگي ميدن   هر روز در تلاشم كه روزه به يادماندني ايي رو براتون بسازم.    به اين باورم كه تنها چيزي كه برايت ميماند همين خاطره هاست.   لذت ببر مرد كوچكم   امروز كتاب هاي منتخبت را خواندم     و حالا پارك هستيم با ارشيا ،بچه ي برادره دوست داشتني ام.     برايت آمدنه ارشيا سورپرايزه بزرگيست،مخصوصا بعد از مهد.   و قراره بريم تئاتر و تو با خوشحالي تمام به خاله نازنين گفتي كه قراره بريم تئاتر.   تیاتر را دوست داری عروسکِ زندگی... درکت از تئ...
25 اسفند 1393

من و تو و كتابها

 👦👦👦👦👦👦👦   سپهرم٢٠/١٢/٩٣   من و تو و كتابها     يا عالم...     روز ها ميگذرد و تو هر روز با كنجكاويه بيشتر كتابهايت را زيرو رو ميكني.   من ميخوانم و تو سرا پا گوشي از اول تا آخر.   و ذوق گوش دادن تو مرا بيشتر به وجد مي آورد كه برايت بخرم.       باران مي باريد... هوا سرد بود... اما رفتم،يه عالمه برات خريدم و مطمئن بودم كه تو گوش ميدي و من بيشتر و بيشتر خوشحالت ميشم. تو و كتاب دوستيد...عشق ميكني...كتابها برايت مقدسند... و من در برابر اين همه فهم سكوت ميكنم...خوشحالم از تو. كيسه هاي كتاب را من پُر ميكردم ...
20 اسفند 1393

تو و تئاتر

👦👦👦👦👦👦   یا لطیف... اولین بار مهر ماهِ سالِ گذشته  رفتیم *کرم های آوازه خوان* را دیدیم....برایت جالب بود...با تعجب نگاه می کردی و دست میزدی...     دیگر می دانستی تئاتر چیست....خوشت آمده بود...مدام می گفتی بریم تئاتر،    بارِ دیگر با مبينه بهاري راهي شدیم...اجرایِ نمایش متفاوت با قبلی بود..این بار عروسک بود و عروسک گردان....*رازِ کوه مهربان*   و سومین تئاتر قندك و چهارمي:پينوكيو... پنجمي:زردك ششمي كلوچه دارچيني داستانِ شـــــــاد و قابلِ فهم برای گروه سنیَ ت....انقدر خوشت ميآيد، که هر روز داستانش را با هم بازی میکنیم..نقش می دهیم...می خندیم....نتیجه...
25 دی 1393

دوره دور ميشود دوران نوزادي ات👋

👦👦👦👦👦👦👦   خدايه مهربانم.. عزیز دلم... یک قدم دیگه هم برداشتی...نیازت روز به روز کم تر می شود و استقلالت بیشتر.... دیگه شلوارت و جورابات   رو می پوشی... .. درسته که، وقتایی که خودت لباس می پوشی..دوست داري نپوشي و باز هم من در آغوش بگيرمت و كمكت كنم ...درسته  كه جورابات روکج و کوله ميپوشي ...   ولي من بايد روي دلم پا بزارمو تو رو مستقل كنم.. .   یعنی دیگه بايد روي دلم پا بزارم و بزارم خودت لباسه نارنجي آستين بلندت رو بپوشي يعني اينقدر خودت مستقل شدي كه بگي من لباسه عقربيمو ميخوام..     یعنی دیگه نمی تونم بگم دالی موشه کجایی؟ دستای سپهر گم ش...
25 آذر 1393

بالنده تر ميشوي

👦👦👦👦👦👦👦   خدايه مهربانم.. عزیز دلم... یک قدم دیگه هم برداشتی...نیازت روز به روز کم تر می شود و استقلالت بیشتر.... دیگه شلوارت و جورابات   رو می پوشی... .. درسته که، وقتایی که خودت لباس می پوشی..دوست داري نپوشي و باز هم من در آغوش بگيرمت و كمكت كنم ...درسته  كه جورابات روکج و کوله ميپوشي ...   ولي من بايد روي دلم پا بزارمو تو رو مستقل كنم.. .   یعنی دیگه بايد روي دلم پا بزارم و بزارم خودت لباسه نارنجي آستين بلندت رو بپوشي يعني اينقدر خودت مستقل شدي كه بگي من لباسه عقربيمو ميخوام..     یعنی دیگه نمی تونم بگم دالی موشه کجایی؟ دستای سپهر گم ش...
26 آبان 1393